رمان استایل- رمان جدید هما پور اصفهانی-قسمت اول
تاریخ : چهار شنبه 22 / 10 / 1393
نویسنده : TapiA

رمان استایل از هما پور اصفهانی

با شنیدن صدای بوق دسته هر دو چمدون رو محکم بین انگشتام فشار دادم و به سختی راه افتادم سمت در، نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه! از این اخلاق خودم بیزار بودم که هیچ وقت نمی تونستم در مورد یه ماجرا یه دل باشم و صد در صد برم جلو! همیشه شک داشتم و همین شک گند می زد به همه چیز … همیشه دو دل بودم! گوشی موبایلم داشت زنگ می خورد جز یه نفر نمی تونست کس دیگه ای باشه!

با شنیدن صدای بوق دسته هر دو چمدون رو محکم بین انگشتام فشار دادم و به سختی راه افتادم سمت در، نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه! از این اخلاق خودم بیزار بودم که هیچ وقت نمی تونستم در مورد یه ماجرا یه دل باشم و صد در صد برم جلو! همیشه شک داشتم و همین شک گند می زد به همه چیز … همیشه دو دل بودم! گوشی موبایلم داشت زنگ می خورد جز یه نفر نمی تونست کس دیگه ای باشه! گوشی رو از جیب خارجی چمدون کوچیکتر بیرون کشیدم. خودش بود. عادت نداشتم جواب ندم، حتی اگه بی حوصله بودم، حتی اگه نمی خواستم صدای طرف رو بشنوم ، حتی اگه می دونستم قراره چی بشنوم! تحت هر شرایطی جواب می دادم. اما لحن حرف زدنم طوری بود که طرف خودش می فهمید علاقه ای به حرف زدن ندارم و زود می رفت پی کارش. جلوی آسانسور ایستادم و دکمه اش رو زدم، آپارتمانم طبقه سوم بود، هر طبقه یه واحد بیشتر نداشت و کل آپارتمان چهار طبقه بود، طبقه بالایی مال یه زوج جوون بود که بیشتر وقتشون رو مسافرت بودن، بابای پسره خر پول بود و خرج زندگیشون رو می داد … خوش به حالشون حتی دغدغه اجاره خونه هم نداشتن. طبقه زیری هم مال یه مادر و دختر بود، دختره دبستانی بود و مادرش چند سالی بود که از پدرش جدا شده و اجاره این خونه رو با مهریه ای که هر ماه می گرفت می داد. طبقه اول هم متعلق به یه پیرمرد بود که تنها زندگی می کرد و هر وقت هر کدوممون که می تونستیم بهش سر می زدیم … بنده خدا همه بچه هاش از ایران رفته بودن و کاری به کار پدر پیرشون نداشتن. با صدای الو الو از فکر خارج شدم، در آسانسور رو باز کردم، چمدون ها رو یکی یکی کشیدم داخل اتاقک آسانسور، دکمه همکف رو فشار دادم و گفتم:
– چی می گی رئیس؟
از طرز نفس کشیدنش فهمیدم عصبی شده … غرید:
– چند بار بگم به من نگو رئیس دختره خیره سر!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– اول و آخرش رئیسی …
– داری می ری؟!
– با اجازه تون!
– اجازه نمی دم برگرد!
با پام روی زمین ضرب گرفتم و کلافه گفتم:
– اینقدر بخیل نباش لطفاً! دو ساله که مامانمو ندیدم …
– گفتم بهش بگو اون بیاد … اصلا خرج سفرش هم با من!
دوباره کوبیدم روی دکمه آسانسور تا شاید زودتر بیاد و گفتم:
– من دارم می رم فرودگاه واسه این حرفا خیلی دیره …
– تو که چشم نداشتی هیچ کدومشون رو ببینی! چی شده حالا دلتنگ شدی و دختر خوبه؟
اخم کرد و گفتم:
– بس کن امیر حسین! من دارم می رم … تا چند ماه آینده هم نیستم … می خوام نفس بکشم! می خوام راحت باشم … توام برای این چند ماه که نیستم یه طراح دیگه پیدا کن. وقتی برگشتم اگه هنوز جایی برام بود بر می گردم سر کارم اگه نه که می رم دنبال یه کار دیگه!
داد کشید :
– بس کن روژین ! یعنی تو نمی دونی من حرفم چیه؟!!!
– چرا می دونم! ولی بهت گفتم نگهش دار برای خودت … بیشتر از این نمی خوام حرف بزنم!
– می شناسمت! کاری بخوای بکنی می کنی اصرار من هم فایده ای نداره! حداقل بذار بیام فرودگاه …
– نیازی نمی بینم … خداحافظ …
وسط الو الو گفتناش قطع کردم و بعد هم خاموش … دیگه کسی رو نداشتم که نگرانم بشه و بخواد بهم زنگ بزنه. خسته بودم! چند سال بود که خسته بودم و قرار هم نبود از این احساسات آزاردهنده خلاص بشم. نفسم رو فوت کردم، دستی توی موهای بورم کشیدم و شالم رو روی سرم صاف کردم. چمدون ها رو کشیدم بیرون و رفتم توی لابی ساختمون … یه لابی کوچیک که داخلش یه دست مبل راحتی گذاشته بودن … از کنار مبل ها رد شدم و از در چوبی ساختمون رفتم بیرون. هوای همیشه آلوده تهران بهم دهن کجی می کرد … حسرت یه نفس عمیق داشتم! اما مثل همیشه حسرت و عقده کردمو از کنارش گذشتم. تاکسی زرد رنگ جلوی در منتظر بود و راننده مجله ای روی فرمون قرار داده بود و گویا مشغول حل جدول بود … رفتم جلو ، ضربه ای به شیشه زدم و همین که سرش رو اورد بالا با دست به چمدون ها اشاره کردم. سریع پیاده شد و بدون هیچ حرفی چمدون بزرگتر رو ازم گرفت و برد سمت صندوق عقب. منم در عقب رو باز کردم و چمدون کوچیک ترم رو خوابوندم روی صندلی عقب. بعد هم در رو بستم و در جلورو باز کردم و نشستم. از عقب نشستن خوشم نمی یومد! تو هر ماشینی دوست داشتم جلو بشینم. تنها عادتی بود که از سرم نیفتاد … راننده سوار شد و گفت:
– کجا برم خانوم …
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
– فرودگاه …
تیک تاک ِ ساعت روی مچم نشون می داد که لحظه های ایران یکی بعد از دیگری دارن تموم می شن … ! دروغ چرا .. ؟ خوشحال بودم از رفتنم … نه از این که ذوق خارج و ترکیه رفتن داشته باشم .. ، نه .. دلم پر بود از این جا و آدماش … واقعا نیاز داشتم یکم فکر کنم .. تنها باشم و صد البته .. ، نفس بکشم … !
موقع گرفتن کارت پرواز فقط یکی از چمدونا رو که بزرگ تر بود تحویل دادم . اون یکی کابین سایز بود و ترجیح دادم که با خودم ببرمش بالا . این که بعد از پرواز فقط علاف یه چمدون بشی به مراتب بهتر از دوتاس !
چمدون کابین سایزمو به دنبال خودم کشیدم . یه نفر دیگه جلوم ایستاده بود . منتظر بودم تا وارد سالن انتظار بشم . می خواستم هر چه زودتر توی یه هوای دیگه نفس بکشم تا ببینم هنوزم همین حس ِ بی اعتنایی رو دارم یا نه .. ؟ !!
پاسپورتم رو از زیر شیشه رد کردم . مسئولش نگاهی به صورتم کرد و بعد سرشو پایین انداخت . بعد از چند لحظه پاسپورتم رو بهم داد . چمدونم رو کشیدم و به سمت ِ صندلی های سمت ِ چپ رفتم . دور تا دورم فروشگاه بود . مقابلم هم رستوران ِ فرودگاه . داشتم دور تا دور ِ سالن رو از نظر می گذروندم که یه چهره ی آشنا نظرم رو جلب کرد .
یه تای ابروم بالا رفت . یعنی کاویان بود .. ؟
شونه ای بالا انداختم . به هر حال چندانم مهم نبود . کلا سر جمع چهار دفعه عکساشو دیده بودم . اونم وقتی داشتم دنبال ِ یه ایده ی ناب می گشتم واسه امیرحسین و مغزم قفل می شد .
بلند شدم و به سمت ِ ساندویچ فروشی راه افتادم . بدون توجه به میز هایی که باید از بینشون رد می شدم جلو رو نگاه می کردم و توی ذهنم دو دو تا چهار تا می کردم که چقدر پول ِ ایرانی همراهمه و چه ساندویچ ِ خوشمزه ای می شه باهاش خرید .
یکی یکی اسم ساندویچ ها رو از نظر می گذروندم که حس کردم یه نفر از پشت بهم برخورد کرد. برگشتم تا ببینم کیه که اونم همزمان برگشت … یه لیوان قهوه دستش بود که توی اون لحظه تقریبا نصفش ریخت روی من . سریع خودشو کشید عقب تا بهم برخورد نکنه اما دیر شد . از ته دل آهی کشیدم .فقط همین کم بود … یه لکه ی قهوه ای ِ گنده روی مانتوی سفید ِ مورد علاقه ام .. ! اونم توی فرودگاه …
نگاهی به پسر ِ روبروییم انداختم .. قد و بلند هیکلی بود و تقریبا سی ساله می زد . چشمای مشکیش بیش از هر چیزی توی صورتش خودنمایی می کرد . صورتش شرمنده بود و هی نگاهش بین ِ مانتوی سفید من و لیوان ِ کاغذی ِ قهوه که تقریبا نصفش روی من خالی شده بود ، می گشت ..
دوباره نگاهم سُر خورد روی مانتوی نخی و سفیدم .
پسره سریع شروع کرد به صحبت کردن :
– من معذرت می خوام خانم …
طبق عادت ابرویی بالا دادم و چون می دونستم مقصر خودمم ، گفتم :
– خودم حواسم نبود …
و خواستم به سمت ِ دستشویی برم که فهمیدم اصلا نمی دونم دستشویی کجاست . کمی چشم چشم کردم که پسره به حرف اومد و گفت :
– باید از پله ها برید پایین … طبقه ی پایین روبروی راه پله اس ..
داشتم می گشتم که کشف کنم کجای صورتم این قدر ضایع بود که به سرعت فهمید دارم دنبال چی می گردم . اما چون توی اون لحظه به جز لکه ی بزرگ ِ قهوه روی مانتوی سفیدم نمی تونستم روی چیزی تمرکز کنم ، فوری شالمو طوری باز کردم که روی لکه رو بگیره و به طرف ِ جایی که گفت راه افتادم .
چمدون رو باز کردم و دنبال ِ یه چیز مناسب گشتم . خدا رو شکر یه مانتوی زاپاس گذاشته بودم . الان به کارم می اومد . فوری درش آوردم و در ِ چمدون رو بستم . رفتم توی دستشویی و مانتوم رو در آوردم . با تاسف نگاهی بهش انداختم . این مانتو دیگه اون مانتوی مورد علاقه و قشنگم نمی شد .
مچالش کردم و یه گوشه ی چمدون جاش دادم . بعد هم روبروی آینه ایستادم و دست کردم بین ِ موهام . بازشون کردم و از نو بستمشون . یه دستی هم به صورتم کشیدم و رژم رو تجدید کردم .
عادت نداشتم واسه خودم چشمک بزنم یا توی آینه لبخند ِ ژکوند تحویل ِ خودم بدم . به جاش چینی بین ِ ابروهام انداختم و رژ رو توی کیفم گذاشتم .
از دستشویی خارج شدم و نگاهی به مانتوم انداختم . این مانتوی خاکستری هم بد نبود !
– مشکل حل شد .. ؟
سرمو بالا آوردم . این بار دیگه صداش آشنا بود .. مثل این که قرار بود هر دفعه متعجبم کنه . اما این دفعه با قهوه نیومده بود سراغم … خوشبختانه !!!
لبخند ِ کج و کوله ای روی لبم آوردم و گفتم :
– بله حل شد .. ! …
عادت به کل کل و دعوا کردن با پسرا یا حتی دخترا نداشتم. همیشه ترجیح می دادم خط صافمو بگیرم و با آرامش برم جلو. نه با کسی درگیر بشم و نه درگیری درست کنم. اون لحظه هم بدون اینکه بخوام صبر کنم ببینم دیگه چه جمله ای برای عذر خواهی می خواد تقدیمم کنه راه افتادم سمت در که باز صداشو شنیدم:
– خانوم محترم ، گویا اومده بودین خرید کنین. من باعث شدم نظرتون عوض شه! خواهشا برای اینکه بیشتر از این شرمنده تون نشم بگین چی می خواستین تا من براتون تهیه کنم!
برگشتم! اینقدر چمدونم خوش بار بود اینم هی منو نگه می داشت! بابا یه جریانی بود تموم شد رفت پی کارش! مانتوی نازنین منو راهی گوشه چمدون کردی ولم کن دیگه! اخم بین ابروهام عمدی نبود، عادت بود. ولی انگار حساب کار دستش اومد، سرشو زیر انداخت و گفت:
– بذارین یه جوری جبران کنم، بدجور عذاب وجدان دارم.
– نیازی نیست آقا! من شکایتی نکردم، کمی هم بی دقتی از جانب خودم بود!!
هنوز جواب نداده بود که پسر قد بلند و خوش اندامی بهش نزدیک شد و گفت:
– اردوان! بلیطا اوکی شد بار هم رفت! الان گیت باز می شه! این یارو نمی خواد بیاد؟!!
پوفی کردم و خواستم برم که چمدونم به یه چیزی گیر کرد. چرخیدم ببینم به کجا گیر کرده آزادش کنم که دیدم پسره خم شده دسته کوچیک چمدون رو گرفته و در همون حین داره حرف می زنه ..
– یارو کیه؟!!
پسره دوم که مشخص بود کم سن و ساله با دیدن من سیخ سر جاش وایساد و موشکافانه نگام کرد. من خودم بهت زده بابت چمدون گیر کرده م مونده بودم چی کار کنم!! چی می خواست این پسر؟! منو برای چی نگه داشته بود؟! یه عذر خواهی اینقد مهم بود؟!! ای بابا من گذشتم از خیر مانتو! از خیر همه چی تو زندگیم گذشتم یه مانتو چه ارزشی داره؟!! پسره که فهمیده بودم اسمش اردوانه گفت:
– پویا با توام! می گم یارو کیه؟
پویا نگاشو از من گرفت و گفت:
– هان؟!!
اردوان عصبی خواست چیزی بگه که یه پسر دیگه وارد رستوران شد یه راست اومد سمت ما و گفت:
– اردوان! خدا وکیلی این دخترای عنو کی انتخاب کرده؟!! حالمو به هم …
یه دفعه نگاش افتاد به من! من که کم کم داشتم به جریان بین اونا پی می بردم لبخند نشست رو لبم! پسره بهت زده با چشماش به من و چمدونم و دست اردوان خیره شد و با حرکت سرش پرسید:
– این کیه!
اردوان با دست به در رستوران اشاره کرد و گفت:
– برین بیرون من الان می یام …
بعد چمدون منو ول کرد، با دست سر شونه پویا زد و گفت:
– بدو برو! حواست به بچه ها باشه پخش و پلا نشن …
پویا که انگار تازه یادش افتاده بود برای چی اومده دنبال اردوان گفت:
– بهراد چی پس؟! مگه نگفتی می یاد؟!!
– بله می یاد!! تو راهه … برو الان گیت باز می شه … منم می یام!
دو پسر بی هیچ حرف اضافه ای در حالی که هنوزم منو برانداز می کردن رفتن بیرون. اردوان پوفی کرد و چرخید سمت من ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه من گفتم:
– این رفتار یعنی چی؟!! برای چی منو نگه داشتین؟! من جلوی دوستاتون خواستم حفظ حرمت و آبرو کنم! ولی حرکتتون اصلا درست نبود!
دستشو به سمت موهای لخت خرماییش برد و همینطور که چنگ می کشید بینشون گفت:
– نگهتون نمی داشتم می رفتین! من باید یه طوری گندی که زدم رو جبران کنم!
اشاره به در کردم و گفتم:
– لطف شما اینه که دست از سر من بردارین! گروه مادلینگتون منتظرتون هستن! پرواز منم چند دقیقه دیگه است باید برم …
با چشمای متعجب نگام کرد و منم قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه در رفتم! احمق نبودم تو این کارا سر رشته داشتم! اون پسرای خوش قیافه و خوش اندام ، متعلق به همون گروهی بودن که لحظه ورودم به سالن فرودگاه دیده بودمشون. یکی دوتا از مدل هاشون رو هم می شناختم. لابد ترکیه شویی چیزی داشتن… بدون اینکه ذهنم رو درگیرشون کنم چمدونم رو کشیدم تا به سمت صندلی های سالن ترانزیت برم و منتظر بشم گیت رو باز کنن!..
مسئولین پرواز یکی یکی کارتای پروازو چک می کردن … کارت و پاسپورتم رو توی دستم گرفته بودم و با یه دست دیگه داشتم شماره ی مامانو می گرفتم …
چندین بار شماره اش رو گرفتم . اما هر دفعه صدای ضبط شده ای ، به ترکی چیزی می گفت و قطع می شد . وقتی نوبتم شد تا کارت پروازم چک بشه ، همزمان صدای مامان توی پوشم پیچید که مثل تمام این چند روز ، پر از هیجان بود :
– روژین …
– سلام مامان .. خوبی ؟
– خوبم دخترم .. دارم دیوونه می شم واسه ی دیدنت … اگه بدونی چقدر دلتنگ اون نگاهتم .. !
دوست داشتم باور کنم اما لبخند تلخی رو که خودم از درون به خودم می زدم ، نمی تونستم انکار کنم .. اگه دلتنگ بود .. ؛ اگه می خواست من کنارش باشم .. شاید الان خیلی چیزا فرق داشت … شاید هم نه …
– من دارم سوار هواپیما می شم ..
– خوبه .. پس فقط چند ساعت دیگه مونده تا ببینمت .. پروازتون که تاخیر نداشت ؟
همزمان صدای آقایی که کارتای پروازو چک می کرد ، بین حرفای پشت سر همِ مامان گم شد :
– خانم سریع تر ..
اخمی کردم و کارت پروازمو بهش دادم .. بعد به مامانم گفتم :
– نه … خوشبختانه پرواز به موقع بود .. وگرنه اصلا حوصله ی منتظر بودن رو نداشتم ..
– خوبه .. مراقب خودت باش عزیزم … وقتی رسیدی استانبول زنگ بزن …
سرسری جواب دادم و بعدشم خداحافظی کردیم …. از گیت رد شدم . نفس عمیقی کشیدم …
اه … سر تا سر دوده بود و کثیفی .. به آسمونِ نه چندان آبی نگاهی کردم .. آسمونی که انگار هیچ وقت قصد نداشت آبی بودنش رو به من نشون بده .. اما من هر بار با سماجت نگاش می کردم و منتظر به تحول توی بی رحمیش بودم !
توی دلم گفتم :
« کاش می شد هیچ وقت برنگردم …»
این تنها آرزوم بود توی این زمان … دلم نمی خواست برگردم به جایی که حسابی ازش رونده و زده شدم .. چقدر تلخ بودن خاطرات .. چقدر گزنده و تیره …
نگاهمو به جلو دوختم . به اتوبوس آبی و شیک مقابلم که حضورش مثل ناقوس ، رفتنم رو توی سرم تکرار می کرد .. اما من از این تکرار راضی بودم .. !! چمدونمو به دنبال خودم کشیدم . سوار اتوبوس شدم و نگاهمو بین مسافرا چرخوندم . یه جای خالی پیدا کردم و به سمتش حرکت کردم .روی صندلی نشستم و دوباره مشغول کنکاش ِ اتوبوس شدم . مسافرا هر کدوم به یه شکل و حالت بودن . بعضیا اون قدر بی احساس و یخی که اصلا بهشون نمی خورد برای چیز خوبی راهی سفر شده باشن .. ، بعضیا هیجان زده .. بعضی درگیر شماره گرفتن و خبر دادن به اقوامشون .. چند نفری هم مثل من به این و اون زل زده بودن و در حال کنکاش بین رفتار های مردم .. !
بعد از چند دقیقه ، اتوبوس کنار هواپیما نگه داشت . پیاده شدم و به سمت هواپیما رفتم . پله ها رو پشت سر گذاشتم و وارد هواپیما شدم . به محض ورود ، سه تا مهماندار رو مقابل خودم دیدم که هر کدوم مشغول راهنمایی یه نفر بودن . یکیشون بهم خوش آمد گفت و ازم خواست تا کارت پروازم رو چک کنه . کارت رو نشونش دادم و اون کمی بین صندلی ها چشم چشم کرد و در نهایت ، به گوشه ای اشاره کرد و گفت :
– جای شما اون جاست ..
تشکر کردم و مسیری که گفت رو طی کردم .. تقریبا وسط های هواپیما بود ..
اندازه ی هواپیما متوسط بود، در کل به سه ردیف تقسیم شده بود که ردیف های کنار پنجره هر کدوم سه تا صندلی و ردیف های وسط پنج صندلی داشتن .. من ردیف کنار پنجره بودم …
لبخندی زدم . جام کنار پنجره بود .. همیشه کنار پنجره نشستن رو ترجیح می دادم . هر وقت که سوار هواپیما می شدم از این که از بالای ابرا زمین رو نگاه کنم لذت می بردم .. ،با وجود این که چیزی مشخص نیست اما حس خوبیه .. انگار از همه ی آدما دوری و به خدا نزدیک تر می شی .. !
با کمک مهماندار چمدونم رو جا سازی کردم و نشستم سر جام . بلافاصله هدفونم رو در آوردم و شروع کردم به آهنگ گوش دادن .. چیزی که همیشه آرومم می کرد و ردخور نداشت …
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و نیمی از هواپیما پر شده بود . جای تعجب داشت که دوتا صندلی کناری ِ من خالی بود !! آرزو کردم که صندلی های کناریم همچنان خالی بمونن . اصلا شرایط اینو نداشتم که بخوام با یه خانوم مسن راجع به وضعیت ترکیه یا با یه آقایی راجع به سیاست و اخبار روز بحث کنم .. چون همیشه وقتی توی اتوبوس یا هواپیما می نشستم از خوش سانسیم همین کیسا گیرم می اومد ..
اثری از اون گروه مدلینگ نبود .. بی هوا شونه ای بالا انداختم … حتما با این پرواز نبودن ..
برخلاف چیزی که به مامان گفتم پروازمون چندان بی تاخیر هم نبود .. تقریبا نیم ساعت توی هواپیما بودیم که سری آخر هم وارد شدن … یکی دو تا خانوم مسن و بعد چند تا دختر جوون .. پشت سرشون هم همون گروه ..
بعضیا عصبی بودن .. دو سه تاشون بی خیال .. دخترا که از حق نگذریم خیلی خوشگل بودن اما اصلا توی صورتشون اثری از هیچ حسی نبود … چشمامو بستم و مشغول گوش دادن به آهنگم شدم که چند لحظه بعد حس کردم صدایی کنار گوشم میاد . با وجود هدفون زیاد واضح نبود اما چشمامو باز کردم ..
با تعجب به صاحب صدا نگاهی کردم . این از اون کیس های همیشگی به مراتب بدتر بود .. اردوان بود که یه صندلی اونور تر از من نشسته بود و خم شده بود به سمت ِ من . لبخند مرموزی روی لب داشت و بهم زل زده بود . نگاهم به تدریج رگی از اخم گرفت و دوباره بی توجه به اون که با لبخند نگاهم می کرد رومو برگردوندم و به جلو دوختم .. کاش یکی بیاد بشینه وسط ما که این نخواد تا خود ِ ترکیه بابت قهوه معذرت خواهی کنه .. !
..
بهترین راه برای خلاصی از دستش این بود که خودم رو بزنم به خواب. پس سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشمام رو بستم. نمی خواستم نه چیزی ببینم و نه چیزی بشنوم، حتی اگه می شد دوست نداشتم چیزی حس کنم! اما اینا وقتی امکان پذیر بود که مرده باشم! همون لحظه با حس سایه ای که روی صورتم افتاد نا خودآگاه چشامو باز کردم و با دیدن پسری که درست دم ردیف ما ایستاده بود کنجکاو نگاش کردم. نیاز نبود خیلی هم به ذهنم فشار بیارم ، اونو هم می شناختم. یه سوپر مدلی که به شدت آوازه غرورش به گوشم رسیده بود. بهراد بهداد! فقط نمی دونم تو این گروه که جز یکی دو نفر بقیه شون آماتور بودن چی کار می کرد. همین که حس کردم داره جر و بحث می کنه با اردوان بی اختیار هندزفیری رو از گوشم کشیدم بیرون …
– مهم اینه که رسیدم! به من غر نزن اردوان! گیر هم نده، همینه که هست.
اردوان که پیدا بود حسابی کفرش در اومده گفت:
– بابا تو دیگه کی هستی پسر! اگه برات کارت پرواز نگرفته بودیم، اگه بلیطت دست شاهین نبود الان عمرا می تونستی سوار این هواپیما بشی!
بهراد ابروهای مشکی و خوش فرمش رو به هم نزدیک کرد و بینشون دو تا خط انداخت، کوتاه گفت:
– اونوقتم چیزی از دست نمی دادم … بکش کنار پاتو!
همین که اینو گفت، اردوان سریع پاهاشو جمع کرد و بهراد اومد خودشو ول کرد روی صندلی کناری من. بوی عطرش اونقدری بود که با نشستنش بلند بشه و خودش رو به مشام تیز من برسونه. نا خودآگاه نفس عمیقی کشیدم. لعنتی! Terre d hermes! با اون بوی ملایم و تلخ که با روان آدم بازی می کرد. اینقدر که عاشق عطر و ادکلن، به خصوص از نوع مردونه بودم اکثر بوها رو تشخیص می دادم. به خصوص وقتی با ذائقه م جور بود. یه جوری نشسته بودم که نفهمن دارم دیدشون می زنم، ولی همه حواسم هم بهشون بود. همون لحظه یکی از مهماندارهای خانوم ظرف شکلات رو جلوی اردوان گرفت، اردوان که مشخص بود حسابی عصبیه بر نداشت، ظرف رو آورد سمت بهراد و بهراد در حالی که خم شده بود تا مجله ای از جلوش برداره فقط سری به نشونه نمی خورم تکون داد و دختر مهماندار ظرف رو گرفت سمت من. باید خودم رو می کشیدم به سمتش، یه کم که دستم رو کشیدم اونوری یه دفعه بهراد صاف شد و دست من محکم خورد توی سرش! با غیظ چرخید به طرفم و گفت:
– خانوم محترم! حواست کجاست؟!!
مهمونداره همونجور پا در هوا مونده بود، منم دستم سیخ مونده بود روی سر بهراد! جا خورده بودم بدجور! اردوان هم خیره شده بود به ما دوتا ، نمی شد سکوت کنم پس سریع دستمو کشیدم و گفتم:
– عذر می خوام، شما یه دفعه بلند شدین.
بهراد بی توجه به عذر خواهی من سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و زیر لب غر زد:
– معلوم نیست کیا رو دور خودش جمع کرده …
خنده ام گرفت! دقیقاً همونجوری بود که در موردش شنیده بودم. فکر کرده بود منم با این گروهم، اردوان برای خوش خدمتی شکلاتی از ظرف مهماندار بنده خدا برداشت و تشکر کرد، بعد دستش رو از بالای سر بهراد آورد سمت من و آروم با حرکت لب گفت:
– دیوونه است! به دل نگیر …
خنده م عمق گرفت و شکلات رو خوردم. جای امیر حسین خالی این شازده رو از نزدیک ببینه. جز مدل های مورد علاقش بود. به نیم رخش خیره شدم، فک مستطیلی که داشت نشون می داد چقدر اعتماد به نفسش بالاست. چشماش بسته بود و مژه های فر دار سیاهش روی صورتش سایه انداخته بودن. چشمای سیاهش جز نافذترین چشمایی بود که تو عمرم دیده بودم ، بینی خوش فرمی داشت، جمع و جور مردونه، سر بالا نبود ولی اضافه هم نداشت. لبهاش هم اینقدر به صورتش می یومد که نمی شد هیچ نقصی روش گذاشت به خصوص با اون قوسی که لب پایینش داشت. تا به حال بدون ته ریش ندیده بودمش، خودش خوب می دونست چی کار کنه که طرفداراش براش جون بدن! تو صفحه ف/ی/س/بو/کش رفته بودم، کار اکثر سوپر مدل ها رو پیگیری می کردم. بهراد هم جزوشون بود. هیچ وقت نه کسی رو لایک می کرد و نه جواب کسی رو می داد. فقط و فقط آخرین عکساش رو می ذاشت و چند هزار تا لایک دریافت می کرد. منم بودم مغرور می شدم! خیلی چیزا در موردش شنیده بودم ولی می دونستم همه شایعه است! در مورد دختر باز بودنش، در مورد اعتیادش به شیشه، در مورد تیغ زدن دخترا و … اما از این این آدمی که کنار من نشسته بود همه این کارا بعید بود. هیچ وقت با هیچ کس مصاحبه نمی کرد و اجازه نمی داد کسی توی زندگیش سرک بکشه. برای همینم همیشه مجهول و مرموز بود. با صحبت های خلبان و مهماندار فهمیدم بالاخره قراره هواپیما بلند بشه. دست از دیدن زدن بهراد بهداد و آنالیز کردنش برداشتم، صاف نشستم سر جام و کمربندم رو بستم. باز هندزفیری رو گذاشتم توی گوشم و غرق اهنگم شدم ……
واقعا خسته شده بودم . یک ساعت از پرواز گذشته بود و من مدام با آهنگام ور می رفتم . بالاخره خاموشش کردم . کلافه نگاهی به اطرافم انداختم . اردوان مشغول صحبت کردن با دختری بود که اولین صندلی ِ ردیف وسط نشسته بود . دختره چشمای سبز و گیرایی داشت و یه صورت تقریبا استخونی که با آرایش غلیظ و رژ قرمزی ، تقریبا خوشگل به نظر می رسید . عصبی چیزایی می گفت که چون صداش آروم بود نمی شنیدم ..
از گوشه چشم نگاهی که بهراد بهداد انداختم . چشماشو بسته بود و فکش کمی جلو اومده بود . اوه …. توی خوابم اخماشو باز نمی کرد . هر چند که شک داشتم خواب باشه . مهماندارا اومده بودن و داشتن غذا سرو می کردن که بهراد از جاش بلند شد و بدون توجه به اطرافش .. ، اون جا رو ترک کرد . پیش خودم فکر کردم لابد می خواد بره دستشویی دیگه … وگرنه چش بود یهو مثل ِ میرغضب از جاش پرید … !!
حالا که بهراد رفته بود صدای اردوان و دختره راحت تر به گوش می رسید . اردوان انگار سعی داشت دختره رو قانع کنه اما چهره ی دختره لحظه به لحظه بیشتر عصبی و درهم می شد :
– تو به بهراد چه کار داری ؟ اخلاقش رو که می شناسی .. اون با همه همین طوره ..
– به من مربوط نیست .. حق نداره این طوری پاچه بگیره .. اگه نمی تونه گروهی کار کنه بهتره که …
اردوان حرفشو قطع کرد و گفت :
– درسا خودتم می دونی که تمام ارزش یه گروه تازه کار مثل ما ، به وجود مدل های با تجربه ای مثل بهراده ..
دختر عصبی پاشو روی زمین تکون می داد . روشو برگردوند و به جلو خیره شد :
– ما بدون اونم موفق می شیم … !
اردوان پوزخندی زد و دیگه بحث رو ادامه نداد . برگشت سمت منو نگاهی به من انداخت . منم که خودمو زده بودم به اون راه و چون هدفون هنوز توی گوشم بود فکر می کرد که هیچی نشنیدم .. !
مهمان دار ها به ردیف ما رسیدن و با خوشرویی ظرف های غذا رو بهمون دادن . همون لحظه بهرادم برگشت و سر جاش نشست .
ظرف غذامو باز کردم . چون توی فرودگاه واسه گند ِ آقا اردوان هیچی نتونستم بخورم الان حسابی گرسنه بودم . نگاهی به غذا انداختم . زرشک پلو با مرغ .. یه آبمیوه و یه تیکه کوکو سبزی … هوم .. بد نبود .. حداقل از هیچی بهتر بود .
آروم آروم مشغول غذا خوردن شدم که حس کردم نگاه یه نفر روم سنگینی می کنه . سرمو بالا آوردم و با نگاه خیره ی اردوان مواجه شدم . موندم چطور سرشو طوری تنظیم می کرد که بتونه دقیقا منو زیر نظر داشته باشه .. اونم با وجود غولی مثل بهراد بهداد که بینمون نشسته بود !
خواستم چیزی بگم . دیگه واقعا از نگاه هاش عصبی شده بودم . برای این که ضایع نشه هدفون توی گوشم الکیه .. ، درشون آوردم و گفتم :
– چیزی گم کردین آقا .. ؟
اردوان به خودش اومد و گفت :
– نه چطور .. ؟
– آخه حس کردم دارین توی صورت من دنبالش می گردین … !
اردوان خندید . این وسط بهراد متعجب به من نگاه می کرد که اردوان رو « آقا » صدا زدم . فکر کنم متوجه شد که من با گروهشون نیستم .. اصلا این دیگه کی بود که هم گروهی های خودشو نمی شناخت .. ؟
داشتم به این چیزا فکر می کردم که صدای اردوان باعث شد از فکر خارج بشم :
– شما واسه تفریح می رید ترکیه .. ؟
نفسمو فوت کردم بیرون .. این دیگه چه پیله ای بود . چشمامو باز و بسته کردم تا آرامشمو به دست بیارم و چیز بدی نگم .. هر چی بود نباید شخصیت خودمو زیر سوال می بردم ..
– ای .. کم و بیش ..
نگاهی به صورتش انداختم و دوباره سرمو برگردوندم . چشماشو تنگ کرد و گفت :
– کم و بیش .. ؟
– اهوم ..
اونم که انگار متوجه شد خیلی داره فضولی می کنه .. ، دیگه چیزی نپرسید .
بالاخره بعد از چهار ساعت توی هوا بودن .. ، اعلام کردن که موقع فروده و خواستن که کمربند ها رو ببندیم و پشتی ِ صندلی رو به حالت اولیه برگردونیم . تقریبا ده دقیقه بعد ، هواپیما روی زمین نشست . نفس عمیقی کشیدم .. بالاخره تموم شد .. خیلی خسته کننده بود .. اونم برای منی که می دونستم بعد از این پرواز هنوزم یه پرواز دیگه به مقصد آنتالیا دارم .. !
همهمه ای توی هواپیما ایجاد شده بود . همه داشتن وسایلشون رو از بالا در می آوردن . منم از جلوی اون دوتا رد شدم و خواستم چمدونم رو در بیارم که دیدم قدم نمی رسه . داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چطور چمدونم رو بیرون بکشم که همون موقع اردوان از جاش بلند شد و کنارم ایتساد . بدون توجه به اون داشتم به وضعیت خودم فکر می کردم که با یه دست درو باز کرد و چمدون رو کشید بیرون .
با لبخند چمدونو کنار پام گذاشت و گفت :
– اینم به جبران اون اتفاق … …
پوفی کردم و چمدونم رو گرفتم. جلوی در خروجی صف تشکیل شده بود به خاطر عجله مردم! ولی من که عجله ای نداشتم. پس دوباره نشستم، ولی اینبار سر جای اردوان چون خودش ایستاده بود. بهراد هم قصد رفتن نداشت انگار! نگاه کنجکاوش روی اردوان و من معذبم می کرد! خوش خدمتی های اردوان داشت دردسر ساز می شد. از نگاه خیره اردوان روی صورتم خنده م گرفته بود، احتمالا منتظر بود ازش تشکر کنم! حتما!! اردوان که از من نا امید شده بود ساک رو از قسمت کشویی بالا بیرون کشید و خواست چیزی بگه که قبل از اون شاهین از پشت سر، سر و کله اش پیدا شد. شاهین کاویان هم جز سوپر مدل های معروف بود که لحظه اول توی فرودگاه با دیدنش جا خوردم! از پشت سر گفت:
– پسر چرا نیومدی من بیچاره رو نجات بدی تو؟!
روی صحبتش با بهراد بود، بهراد بی توجه به اون از جا بلند شد، پاکت سیگار رو از جیبش بیرون کشید، یه نخ سیگار کنج لبش گذاشت و گفت:
– اگه اینقدر بی عرضه ای که من باید نجاتت بدم، پس برات متاسفم!
شاهین دستش رو دراز کرد سمت بهراد و گفت:
– دست بده بی معرفت! چهار ساعت پرواز رو توی یه پرواز بودیم یه سلام نیومدی بکنی.
بهراد دست شاهین رو مردونه فشرد و همونطور بی تفاوت گفت:
– تهش که می دیدمت. این سوسول بازی ها رو نیاز نداشت.
شاهین که انگار به این حرفای بهراد عادت داشت، فقط لبخند زد، اشاره ای به سیگار کرد و گفت:
– بذار پیاده شیم بعد خودتو خفه کن! دندوناتو داغون می کنیا! مگه جرم گیری چقدر می تونه تاثیر داشته باشه؟ کاری نکن که شغلت …
بهراد پرید وسط حرفش، سیگار رو از کنج لبش برداشت و گفت:
– شاهین بابا بزرگ بازی در بیاری مجبوری بزنی به چاک! می دونی دیگه؟!
شاهین بازم فقط لبخند زد و گفت:
– بریم …
شخصیت شاهین برام جالب بود. اینقدر تیکه و کنایه شنید فقط لبخند می زد! به حق چیزای ندیده!! دوتایی بی توجه به اردوان راه خروج رو در پیش گرفتن. لبخند نشست روی لبم، چی از این بهتر؟! دو تا دوست سوپر مدل! فقط بیچاره اردوان که لیدر این گروه بود. انگار هیشکی بهش توجه نمی کرد، صدای غرغرش رو شنیدم:
– شیطونه می گه همشونو ول کنم بر گردم ایران! انگار من اینجا هویجم!!
لبخند محوی نشست روی لبم و کیفم رو برداشتم که برم. همون لحظه دختری قد بلند، که می دونستم یه کم از قدش هم بابت کفشای پاشنه بلندشه و موهای نارنجی جیغی داشت اومد سمت اردوان. از لبهای درشت و پروتز شده اش رژ لب چکه می کرد. اما می شد گفت خوشگله، با طلبکاری گفت
– اردوان! چرا اصلاً هوای دخترای گروه رو نداری؟! اگه نمی تونی مراقبشون باشی مراقبت از دخترا رو به من واگذار کن! من تحمل این رفتارا رو ندارم.
اردوان پوفی کرد و زیر لب طوری که فقط من فهمیدم گفت:
– هر دم از این باغ بری می رسد.
چون پشتش به دختره بود نفهمید، ولی من که صورت اردوان رو کامل می دیدم فهمیدم. ساکش رو برداشت، گرفت دستش و گفت:
– نیازی نیست، خودم از پس همه تون یه تنه بر می یام. فکر کردی گروه اولی هستین که آوردم ترکیه؟ اولی نیستین آخری هم نیستین. این لوس بازی ها هم اینجا جاش نیست. نیاز به دایه هم ندارین که دائم مراقبتون باشه. اومدین که کم کم بتونین پیشرفت کنین، این راه پیشرفت! من دارم نشونتون می دم، شعور استفاده ازشو دارین بسم الله، ندارین با پرواز بعدی برگردین. روی صحبتم هم با توئه روناک هم با بقیه رفیقات! شاخ بازی اینجا موقوفه! گذشت دوران شاخ بازی هاتون اونجا فیس بوک بود و مزونای خصوصی، اینجا ترکیه است و برندها شناخته شده. وسلام!
بعد از این حرف بدون اینکه نگاهی به هیچ کدوممون بندازه با سرعت رفت سمت خروجی. اون دختره بیچاره که هیچی، منم گیج و ویج شدم. این که تا همین الان می خواست یه جوری خودشو به من بچسبونه، حتی ازم خداحافظی هم نکرد. از جا بلند شدم، تقریباً کسی نمونده بود داخل هواپیما و مهماندار داشت خواهش می کرد سریع تر بریم بیرون. اون دختره و یکی از دوستاش که دقیقا هم رنگ شکلات بود هم هنوز توی هواپیما بودن. بی توجه بهشون و سلانه سلانه رفتم سمت خروجی، سرمهماندار که خانوم خوش رویی بود بهم لبخند زد، لبخند محوی زدم و گفتم:
– خسته نباشین …
لبخندش عمق گرفت و گفت:
– ممنون عزیزم، سفری خوبی داشته باشی. به سلامت!
همیشه از برخورد مهماندارها خوشم می یومد. با اینکه بعضی وقتا طوری رفتار می کردن که انگار هواپیما مال باباشونه و تو به زور خودتو توش جا کردی، اما موقع خروج همیشه خوشرو باهات برخورد می کردن. از پله ها رفتم پایین، هوا تمیز بود، خیلی تمیز تر از هوای تهران! ولی سوز سرد هوا اخمام رو درهم کرد، لباس مناسب همراهم نداشتم. اردیبهشت ماه و هوا به این سردی!؟! دستامو بغل کردمو به سرعت رفتم سمت سالن فرودگاه تا چمدونم رو تحویل بگیرم. کلی راه دیگه داشتم که برم. توی سالن غلغله بود و همه ایرانی های عزیز برای زودتر برداشتن چمدونشون از روی سر و کول هم بالا می رفتن. پوزخند زدم و توی دلم گفتم:
– هم وطن عزیز من! چرا کاری می کنین که هر جا می ریم تابلو و انگشت نما بشیم؟ چرا دست از بعضی رفتارا بر نمی دارین؟! چرا می خواین همه به ایرانی ها به چشم قومی دور از تمدن نگاه کنن؟ چرا براتون اهمیتی نداره؟!
اول رفتم توی صف برای مهر شدن پاسپورتم و بعد از اون یه گوشه ایستادم تا صف ریل چمدون کمی خلوت بشه و بتونم چمدونم رو بردارم. باید زنگ می زدم به مامان و می گفتم رسیدم، ولی الان حوصلش رو نداشتم. تو فکر مرور برنامه هام بودم که صدایی کنارم بلند شد:
– بفرمایید خانوم …
سرم رو بالا آوردم. با دیدن اردوان که چمدونم توی دستش بود تعجب کردم و فکر کنم این تعجب توی نگاهم مشخص بود که لبخندی زد و گفت:
– دیدم منتظر ایستادین گفتم بازم برای جبران گندی که زدم یه کمکی کرده باشم.
خیر دست بردار نبود! فکر کنم تا آخرین لحظه می خواست هی جبران کنه!! با این وجود اینبار بی اختیار لبخندی زدم، واقعاً لطف کرده بود وگرنه کلی علاف می شدم. درسته که عجله ای نداشتم ولی هیچ کس از علاف شدن خوشش نمی یاد! به خاطر همرنگ بودن و هم مارک بودن چمدون کوچیک و بزرگم تونسته بود تشخیصش بده و برام بیارتش. دسته چمدون ها رو گرفتم و گفتم:
– لطف کردین …
انگار ذوق کرد که یه بار مثل آدم جوابش رو دادم، سریع گفت:
– نه بابا چه لطفی؟ جبران مافات بود دیگه …
سری تکون دادم و بدون اینکه بیشتر از اون برای حرف زدن باهاش تلاش کنم راه خروج رو در پیش گرفتم، با گیر کردن چمدونم چرخیدم، لعنتی باز چمدون منو گرفته بود. سرمو کج کردم و با اخم نگاش کردم. خندید، دستشو توی موهاش فرو برد و گفت:
– راستش یه پیشنهاد براتون داشتم، اینه که هی دارم حرفامو بالا و پایین می کنم آخرم نمی دونم چه جوری بگم. من نمی خوام مزاحمتون بشم که هی شما اخم کنین، قصد بدی ندارم. فقط یه چیزی می خوام بگم … همین!
کنجکاو شدم ولی ناخنامو اماده کردم که اگه پیشنهادی که تو ذهن من بود روی زبونش جاری شد چشماشو در بیارم. عرق سرد نشسته بود روی تنم و سقم خشک شده بود تا وقتی که اون دهن باز کرد تا حرف بزنه من چند بار رفتن و برگشتن جون به تن نیمه جونم رو حس کردم.
– راستش فیس شما طوریه که … خوب چه طور بگم! شما اگه بخواین به گروه ما ملحق بشین من یکی با روی باز قبول می کنم. حیفه که حروم بشین …
نفس آسوده ای کشیدم، دستم رو آروم بالا آوردم و گفتم:
– بسه آقای …
– اردوان هستم!
بیخیال اسمش شدم و گفتم:
– آقای محترم، من خودم تو گروه مادلینگ کار می کنم، اما نه برای چیزی که مد نظر شماست. با این وجود ممنون بابت نظر لطفتون. روزتون بخیر …
خواستم چمدون رو بکشم که دیدم بازم گیره، چقدر خوب می شد اگه می تونستم با همه قدرتم چمدون رو بردارم و بکوبم توی فرق سرش! صدای متعجبش گفت:
– تو گروه هستین؟! چه گروهی؟! می تونم بپرسم اگه مادل نیستین چی کار می کنین؟!
پوفی کردم و گفتم:
– طراح هستم، البته بودم. تا اطلاع ثانوی اومدم تعطیلات ، البته اگه شما اجازه بدین.
شغلم چیزی نبود که بخوام از کسی پنهانش کنم، اتفاقا خیلی ها منو می شناختن ولی نه از روی چهره، با اسم! من اسمم رو نگفتم فقط شغلم رو گفتم. چه اهمیتی داشت؟ هیچی! وای که اگه امیر حسین بود ، چه دادهایی که نمی کشید!!
– دختره خیره سر! به هر کی بهت سلام کرد باید جواب علیک بدی؟! تو آدم نمی شی؟! چرا نمی فهمی این جامعه پر از گرگه؟! چرا نمی فهمی هیچ کس جز خودت دوستت نیست؟! حتی منم شاید برای منافع خودم الان دارم این حرفا رو بهت می زنم. بفهم!!
ولی من نمی فهمیدم. هیچ وقت هم قرار نبود بفهمم!…
نفس عمیقی کشیدم . خنکی ِ سوز دار ِ هوا و مانتوی نازکی که من پوشیده بودم ، باعث شدن که کمی لرز کنم . جلوی خونه ی مامان ایستاده بودم و تردید داشتم . برای جلو رفتن . برای روبرو شدن باهاش .. نیومده بود استقبالم . بعد از دو سال انگار هیچ کدوممون اشتیاقی به دیدن ِ هم نداشتیم . البته اون همیشه از دلتنگیش می گفت اما … اگه دلتنگ بود حداقل یه بار می اومد ایران .. !
زنگ رو فشردم . یه آپارتمان ِ شیک و ده طبقه که نماش سنگ سفید بود . در آهنی سفید و بلندی هم داشت . صدای مامان به گوشم رسید که گفت :
– اومدی دخترم .. ؟ بیا تو عزیزم ..
در با صدای تقه ای باز شد . چمدونام رو به سختی دنبال خودم کشیدم و وارد آپارتمان شدم . یکی از چمدونا فقط چیزایی بود که مامان از ایران لازم داشت . سبزی خورشتی و کلی مواد غذایی دیگه … درو که بستم تازه نگاهم به نمای داخلی ِ آپارتمان افتاد . یه راهروی تقریبا ده متری مقابلم بود که انتهاش یه در ِ شیشه ای قرار داشت . دور تا دور این راهروی سنگی هم گل کاری شده بود . گل های رنگی و خیلی قشنگ .. همیشه عاشق طبیعت بودم . عاشق این که ساعت ها با گل و گیاه ور برم و با دوربینم ازشون عکس بگیرم . با خودم قرار گذاشتم که بعد از استراحت حتما چند تا عکس از نمای حیاط کوچیک اما زیبای اینجا بگیرم .
در شیشه رو باز کردم و وارد لابی شدم . یه لابی بزرگ که یه سمتش دو دست مبل ِ چرم مشکی و سفید قرار داشت و سمت دیگه یه میز ام دی اف طویل مخصوص نگهبانی . پشت سر ِ نگهبان ها هم آسانسور ها قرار داشتن .جلو رفتم و به ترکی گفتم که مامانم این جا ساکنه و من برای دیدنش اومدم که همون موقع در آسانسور باز شد و مامان دوید بیرون . حرفمو قطع کردم و بهش خیره شدم ..
نمی تونم پنهان کنم . دلم براش تنگ شده بود . خیلی … اما ..حس می کردم نسبت به هم سردیم . حس می کردم دنیامون دو تا شده و کلی از هم دور شدیم .
مامان به سمتم دوید و بغلم کرد . عطرشو کشیدم توی ریه ام . همون بوی همیشگی … مامان هیچ وقت عطرش رو عوض نمی کرد …
از آغوشش بیرون اومدم . قفل شد روی اجزای صورتم اما من هیچ حسی رو توی صورتم نشون ندادم . انگار دو تا دوست هستیم که هر روز همو می بینیم و من هیچ دلتنگی خاصی ندارم . خیلی وقت بود یاد گرفته بودم که دیگه احساسمو بروز ندم . به هیچ وجه .. ! چون دست ِ آخر کسی که قرار بود ضربه بخوره و آسیب ببینه من بودم … !
مامان جا خورد از رفتارم . اما به روی خودش نیاورد . دسته ی چمدون بزرگه رو گرفت و گفت :
– بریم بالا عزیزم . حتما خیلی خسته ای ..
سری به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم و به سمت آسانسور راه افتادیم . وراد آسانسور شدم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم . چشمام از همیشه بی رنگ تر بود . یه خستگی ِ خاص توی صورتم موج می زد . یه خستگی که از سفر نبود .. از زنده شدن ِ خاطرات تلخ بود .. !
مامان دکمه ی شماره هفت رو زد و گفت :
– کلی برنامه ریختم که این چند ماهی که این جایی بهترین روزای زندگیت رو بگذرونی …
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم :
– بهترین روزای زندگیم گذشت مامان .. بهترین روزای هر آدم بچگیشه که تو و بابا خرابش کردین ..
مامان با بغض نگاهم کرد . آسانسور متوقف شد . دسته ی چمدونو کشیدم و از آسانسور خارج شدم . مامان هم پشت سرم راه افتاد . لحظه ای توقف کردم که بیاد . جلو تر از من رفت و در خونه ای رو باز کرد . کنار رفت و با لبخندی زورکی گفت :
– برو تو عزیزم .. خوش اومدی ..
منم لبخندی زدم . هر چند کج و کوله … این که بخوام این روزامو خراب کنم هیچ فایده ای به حالم نداشت و روزای از دست رفته ام رو بر نمی گردوند . پس بهتر بود که از لحظه استفاده کنم و دیگه به گذشته ها فکر نکنم .
روی کاناپه ی بنفش مامان نشستم . همیشه عاشق بنفش بود . هال ِ نقلی ِ خونه رو با رنگ ِ بنفش و سفید تزیین کرده بود .. مثل همیشه با سلیقه ای فوق العاده … !
– خونه ات خیلی قشنگه …
رفت توی آشپزخونه ی اپنش و از همون جا گفت :
– چشمای قشنگت ، قشنگ می بینه عزیزم ..
ناگهان چیزی یادم افتاد و گفتم :
– مامان میشه من از این جا یه زنگ بزنم ایران .. ؟ باید خبر رسیدنم رو به یه نفر بدم !
مامان گفت :
– آره عزیزم . تلفن کنار کاناپه اس . گوشیم هم این جا روی کابینته .. با هر کدوم راحتی زنگ بزن .
کمی خودمو روی کاناپه جا به جا کردم تا به تلفن رسیدم . شماره ی امیرحسینو گرفتم . بعد از چند تا بوق صدای بمش توی گوشم نشست :
– بله .. ؟
– سلام جناب رئیس … من ترکیه ام ..
– سام کوچولو .. رسیدی بالاخره ؟ خونه ای الان .. ؟
– اوهوم .. تازه رسیدم .
– این شماره ثابته .. ؟ خواستم زنگ بزنم به همین بزنم .. ؟
– آره .. شماره خونه ی مامانه . حالا خط هم می خرم و بهت زنگ می زنم .
– باشه .. روژین ..
صداش رنگ تهدید گرفت و ادامه داد :
– مواظب خودت باشیا .. !! برای بار هزارم گفتم !
لبخندی زدم و گفتم :
– باشه بابا .. مگه بچه ام ؟
– از هزار تا بچه هم بچه تری .. خوش بگذره بهت ان شالله .. هر چند راضی به رفتنت نبودم !
– حالا که اینجام . بهتره راضی باشه .. من برم دیگه .. بعدا صحبت می کنیم . سلام برسون ..
– باشه .. فعلا ….

 



|
امتیاز مطلب : 163
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
موضوعات مرتبط: رمان , ,
برچسب‌ها: رمان استایل از هما پور اصفهانی , رمان استایل , هما پور اصفهانی , جدیدترین رمان هما پور اصفهانی , استایل جدیدترین رمان هما , ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید